بوتیمار پرنده ای است که منقار بسیار بلندی دارد. گردن و پاهای این جانور هم بلند است. بوتیمار در موقع خطر، منقار بلندش را رو به هوا می گیرد و گردنش را به حالت کشیده نگه می دارد. با این کار او مثل یک نی می شود. دشمن هم نمی تواند او را پیدا کند.
تابستان بود. هوا گرم بود. بوتیمار در لانه اش خوابیده بود. لانه بوتیمار وسط نیزار بود. بوتیمار در خواب بود که ناگهان صدایی شنید. از خواب پرید. انگار کسی به لانه اش می آمد. بوتیمار فوری منقار بلندش را رو به آسمان گرفت. آن وقت گردنش را کشید و صاف کرد. حالا او مثل نی های دور و برش شده بود. مدتی به همین شکل باقی ماند. باز هم صدایی شنید. رنگش پرید. او ساکت و بیحرکت مثل چوب خشک ایستاده بود. خیلی ترسیده بود، خیلی! ناگهان یکی گفت: «کجایی بوتیمار!» بوتیمار بیشتر ترسید. دلش هری پایین ریخت. نفسش بند آمد. صدا دوباره گفت: «کجایی دوست من؟» بوتیمار صدای دوستش قوی سفید را شناخت. سرش را پایین آورد و من و من کنان گفت: «اینجا هستم! توی نیزار!»
قوی سفید به طرف بوتیمار رفت و با تعجب پرسید: «چرا رنگ و رویت پریده؟»
بوتیمار همه چیز را برای او تعریف کرد. هر دو از ته دل خندیدند. بعد با هم به گردش رفتند....