یک روز خوب و آفتابی، آفتاب پرست و بچه هایش از لانه بیرون آمدند، اول، کمی گردش کردند. بعد کمی بازی کردند. بعد از آن آفتاب پرست، بچه هایش را دور خود جمع کرد و گفت: «حالا وقت تمرین است.»
بچه ها یک صدا گفتند: «ما حاضریم.»
آفتاب پرست لا به لای سبزه ها رفت و خودش را به رنگ سبزه در آورد. بعد وسط علف های زرد رفت و خودش را به رنگ زرد در آورد. کمی که گذشت روی خاک نشست و قهوه ای شد. آفتاب پرست از اینجا به آنجا رفت و خودش را به رنگ های مختلف در آورد. بچه ها با دقت او را نگاه می کردند. آفتاب پرست گفت: «حالا نوبت شماست.»
بچه ها یکی یکی رفتند و سعی کردند خود را به رنگ های مختلف در بیاورند. آفتاب پرست خیلی خوشحال بود، بچه هایش این کار را خیلی خوب یاد گرفته بودند. آنها را دور خودش جمع کرد و گفت: «آفرین، خیلی خوب بود. حالا باید به لانه برگردیم.»
اما هنوز راه نیفتاده بودند که صدای فش فشی شنیدند. آفتاب پرست فریاد زد: «زود باشید، پنهان شوید، یک مار به طرف ما می آید.»
بچه های آفتاب پرست هر کدام جایی دویدند. یکی، روی شاخه درخت رفت و به رنگ آن در آمد. یکی ، روی برگی نشست و همرنگ آن شد. یکی، لای علف ها پنهان شد و یکی هم خودش را به رنگ سنگ در آورد.
چیزی نگذشت که مار از راه رسید. کمی این طرف و آن طرف را گشت، اما چیزی ندید و راهش را کشید و رفت، آفتاب پرست و بچه هایش خیلی خوشحال شدند و همگی به طرف لانه راه افتادند.
(آفتاب پرست مثل حیوان های دیگر با دلسوزی به بچه ایش یاد می دهد که چگونه از خود دفاع کنند.
(آفتاب پرست مثل حیوان های دیگر با دلسوزی به بچه ایش یاد می دهد که چگونه از خود دفاع کنند.
در یک روز آفتابی بچه هایش را از لانه بیرون می برد. وقتی به جای مناسبی رسیدند. جلوی چشم آنها، بارها تغییر رنگ می دهد. بعد نوبت بچه ها می رسد که یکی یکی این کار را بکنند. در هفته اول تولد، بچه ها آن قدر این کار را تمرین می کنند تا خوب یاد بگیرند.)