آن روز وقتی تیزپا از خواب بیدار شد، بوی خیلی خوبی به دماغش خورد. تیزپا یک آهوی کوچک بود. او با خودش گفت: «چه بوی خوبی!
حتماً گلی در لانه ام روییده است!»
با عجله از جا پرید و تمام لانه اش را گشت؛ اما هیچ گلی در لانه اش نروییده بود. تیزپا اول خیلی تعجب کرد. اما بعد با خودش گفت: «شاید این بو از بیرون می آید.»
با این فکر از لانه بیرون آمد. چند شاخه گل زرد کنار لانه اش روییده بود. با خوشحالی گفت: «این بوی گل های زرد است!»
تیزپا جلو رفت و گل ها را بویید؛ اما این بو با بوی گل ها فرق داشت. با خودش گفت: «پس این بو از کجا می آید؟» یک دفعه چشمش به خانم گوزن افتاد که از آنجا رد می شد! به طرفش رفت و گفت: «سلام خانم گوزن! شما می دانید این بوی خوب از کجا می آید؟»
خانم گوزن خندید و گفت: «بله، که می دانم.»
تیزپا پرسید: «از کجا می آید؟ به من هم بگویید!»
خانم گوزن گفت: «از خودت!»
تیزپا باور نکرد و پرسید: «از من؟»
خانم گوزن گفت: «بله، از تو، تمام آهوهای نر این بوی خوب را دارند.» تیزپا که گیچ شده بود. خودش را بو کرد. خانم گوزن درست می گفت این بوی
خوب از خودش بود. تیزپا خوشحال شد. با عجله پیش دوستانش کوکی و بادپا رفت تا این خبر را به آنها بدهد.
(در زیر شکم آهوی نر یک غده قرار دارد. داخل این غده ماده خوشبویی است که به آن مشک می گویند. گاهی غده مشک به بزرگی یک پرتقال است.)