خرسک توی جنگل گردش می کرد که خارخاری را دید. خارخاری زیر درختی نشسته بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. خرسک به تیغ های خارخاری نگاه کرد و با خودش گفت: «طفلک خارخاری! ببین چقدر تیغ تو بدنش رفته است. حتماً خیلی دردش می آید!» آن وقت جلو رفت و به خارخاری گفت: «خیلی درد داری؟»
خارخاری با گریه گفت: «آره، خیلی!»
خرسک گفت: ناراحت نباش! من الان همه آنها را در می آورم. با این حرف، یکی از تیغ ها را گرفت و محکم کشید. جیغ خارخاری به هوا رفت. چه کار داری می کنی؟ ولم کن!
خرسک گفت: «مگر نمی خواهی این تیغ ها را در بیاورم؟»
خارخاری گفت: «نه که نمی خواهم! من این تیغ ها را دوست دارم. با آنها دشمن را فرار می دهم.»
خرسک گفت: «پس چرا گفتی درد داری؟ چرا داشتی گریه می کردی؟»
خارخاری گفت: «من رفته بودم روی درخت، سیب بکنم. افتادم پایین، برای همین گریه ام گرفت.»
خرسک گفت: «خب می خواستی بالای درخت نروی!» بعد از آنجا دور شد.
(بدن خارپشت پر از خار است. خارپشت با این خارها با دشمنانش می جنگد. او در موقع خطر، به طرف دشمن، خار پرتاب می کند. گاهی هم خودش را به شکل گلوله خاری در می آورد تا دشمن نتواند به او نزدیک شود. بدن خارپشت تقریباً 2 هزار خار نوک تیز دارد. ته هر یک از این خارها یک خمیدگی هست. این خمیدگی به خاطر آن است که خارها در گوشت بدن خارپشت فرو نروند.)