مارمولک کوچولو خوشحال و خندان گردش می کرد. ناگهان صدای فش فشی را شنید. مار بزرگی به طرفش می آمد. مارمولک به مار نگاه کرد. چشمان مار به طرز عجیبی می درخشید. مارمولک خشکش زد. قدرت حرکت نداشت. مار نزدیک و نزدیکتر می شد. یکدفعه صدایی گفت: «به چشم هایش نگاه نکن.»
این صدای خرگوش گوش بلبلی بود. مارمولک به گوش بلبلی نگاه کرد. گوش بلبلی گفت: «زود باش فرار کن!»
مارمولک به خودش آمد. وقت زیادی نبود. مار به نزدیکی او رسیده بود. مارمولک دمش را کند و سر راه مار انداخت. دم بالا و پایین پرید. مار با تعجب به دم مارمولک خیره شد.
مارمولک و گوش بلبلی هم فرار کردند. چند روز بعد دم مارمولک دوباره در آمد و مثل اولش شد.
(مارمولک ها موقع خطر دم خود را سر راه دشمن می اندازنند. دم مارمولک ها بعد از مدتی دوباره در می آید.)
• از کتاب مراقبت از خود
نویسنده: محمد رضا شمس