قرمزی، خانم قُد قُد را به دندان گرفته بود و با سرعت می دوید. سگ ها دنبالش می دویدند. قرمزی با خودش گفت: «بهتر است او را ول کنم. این طوری سگ ها دست از سرم بر می دارند.»
قرمزی، مرغ را ول کرد. خانم قدقدا خوشحال شد. و قدقد کنان به لانه اش برگشت. سگ ها خانم قدقدا را دیدند و ایستادند. قرمزی خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «آخیش راحت شدم. کَلَکَم گرفت.»
اما هنوز کمی نگذشته بود که دوباره صدای سگ ها را شنید. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. سگ ها با سرعت به او نزدیک می شدند. قرمزی با خودش گفت: «نه، اینها ول کن نیستند...»
بعد سرعتش را بیشتر کرد. کمی که دوید خسته شد و به نفس نفس افتاد. سگ ها هنوز هم دنبالش بودند. یک دفعه چشمش به رودخانه ای که در آن نزدیکی بود، افتاد. اگر به آب می زد، سگ ها او را گم می کردند. با عجله به طرف رودخانه دوید و خودش را به آب زد. سگ ها از دور می آمدند. قرمزی آن طرف رودخانه از آب بیرون آمد و از آنجا دور شد. سگ ها به آب که رسیدند این طرف و آن طرف دویدند و بو کشیدند. دیگر بوی روباه نمی آمد. سگ ها برگشتند... قرمزی هم به لانه اش رفت. با خستگی دراز کشید و خوابید...
(سگ ها از فاصله زیادی بوی روباه را حس می کنند و او را دنبال می کنند. روباه برای فرار از دست دشمن، تنش را به آب می زند. این طوری بوی بدنش از بین می رود و سگ ها رد او را گم می کنند.)