روزی روزگاری در یک ده مهمانی مفصلی بود. خیلی ها را دعوت کرده بودند ملا نصرالدین را هم دعوت کرده بودند. آن روز ملا کار زیادی داشت و نتوانست به خانه برود و لباسش را عوض بکند. وقتی ملا نصرالدین به مهمانی رسید کمی دیر شده بود. صاحب خانه وقتی ملا را با آن لباس دید ناراحت شد و اخم کرد ملا وارد اتاق شد سلام کرد هیچ کس جواب سلامش را نداد. ملا همان جا دم در نشست و هیچکس به او محل نمی گذاشت. ملا نصرالدین ناگهان فهمید چرا کسی به او توجه نمی کند بلند شد و از مهمانی بیرون رفت. او یک راست به خانه رفت لباس های نو و تمیز پوشید و به سر و وضع خودش رسید و دوباره به مهمانی برگشت جلو در خانه که رسید صاحب خانه گفت خوش آمدید جناب ملا نصرالدین! بعد هم به او تعارف کرد که برود جای مناسبی بنشیند. مهمانها با دیدن او از جا بلند شدند و بعد با او مشغول احوال پرسی و صحبت شدند. وقت غذا خوردن همه مشغول خوردن غذا شدند. ملا نصرالدین آستین لباسش را به طرف ظرف غذا برد و با صدای بلند گفت: «آستین نو، بخور پلو»
صاحب خانه و مهمان ها گفتند: جناب ملا نصرالدین چرا غذا نمی خورید؟ معنی این حرفها و کارها چیست؟
ملا نصرالدین گفت: وقتی با لباس معمولی به مهمانی آمدم کسی به من احترام نگذاشت وقتی با این لباس آمدم، همه از جا بلند شدند و به من احترام گذاشتند با این حساب من به مهمانی دعوت نشدم و لباسم به مهمانی دعوت دشه است پس من به لباسم می گویم از این غذا بخورد.
از آن به بعد وقتی کسی به خاطر سر و وضع و مال و ثروتش مورد احترام قرار بگیرد و یا کسی که قابل احترام است به خاطر فقر مورد توجه قرار نگیرد می گویند «آستین نو، بخور پلو»